شب سوم
امروز وقتی وارد بیمارستان شدیم
طبق معمول استاد به هرکدوممون ی مریض داد برای شرح حال
مریض دوستم سندروم داون بود
نیم ساعت بعد وقتی داشت پرونده مریضشو میخوند گفت ااا چه جالب فامیلی و پسوند این مریض با نایرا دقیقا یکیه
منم کنجکاو هی داشتم فکر میکردم یعنی کی میتونه باشه ؟
بعد اسم پدر رو که خوندم فهمیدم پدرش پسرعمومه:||||
یعنی بچه ی پسرعموم مریض دوستم بود!!!
حالا من وحشت زده با تپش قلب زیاد یهو گفتم بچه پسرعموی من سندروم داونه؟؟
در معرض گریه بودم که دوستم گفت: نه بابا استاد مریض منو ده مین پیش عوض کرد سندروم داون یک تخت دیگس -_-
تازه تونستم نفس راحت بکشم
درسته خیلی ساله که با پسرعموم اینا به خاطر مشکلات خانوادگی قهریم و نمیبینیم همو ولی خب قبل از اون داداش صداش میزدم به هرحال...
حس بدی بود واقعا
حالا دراماااا بود همش دیگه😂😂😂
هی اینجوری بودم که چیکار کنم؟آشنایی بدم یا ندم؟
دیگه رفتم با مادربزرگ مادری بچه که به عنوان همراه پیشش بود سلام علیک کردم و گفتم اگه کاری بود هستم اینجا و خدا سلامتی بده
ولی خیلی نموندم پیش بچه و سریع رفتم
چون با خودم گفتم شاید مادر بچه خوشش نیاد
ولی همش استرس داشتم که ی وقت استاد جلوی اینا اخلاق خوشش نمایان شه و برییییییینه بهمون ابهتم زیر سوال بره😂
که خداروشکر به خیر گذشت امروز
حالا خدا فردا رو به خیر کنه🙄
بعدشم که یکم رفتم اون دخملک سندروم داون نازنازیش دادم چون اومده بود پیشمون تو اتاق
طفلک اولش هی بهم اخم میکرد، فکر کنم میترسید بهش آمپولی چیزی بزنم:d
در نهایت هم وقتی داشتم لباسمو عوض میکردم، دستمو محکم کوبوندم به تیزی کمد آهنی رختکن،تا اتفاقات خوب امروزم تکمیل بشه:))))))))
هنوزم استخون دستم درد میکنه-_-
بعد برگشتن به خونه،ازغروب تا پاسی از شب(همین چند دقیقه پیش) هم که واقعا اتفاق خاصی نیفتاد جز خر خونی فراواااااااان برای امتحان پایان کارآموزی فردا
(البته احتمالا همچنان این خرخونی ادامه خواهد داشت تا ۲/۳ صبح🤦🏻♀️)
واقعا وقتی فردا کارآموزی این بخش و امتحان سگیش تموم شه من یک کوچولو میتونم نفس راااااااحت بکشم
اگه با به هلاکت رسیدنم از این همه شیفت لانگ فرسایشی کنار بیام
با غم و غصه ای که هرروز دارم تو این بخش میخورم نمیتونم کنار بیام
افسردگی گرفتم دیگه🤦🏻♀️
+دعای شبمونم اینه که:خدا همرو از شر امتحان حفظ کنه-_-
عکس امروز هم میرسه به پیشی خنگول که ظهر افتخار داد باهم نهار خوردیم: